خاطراتی از سردار شهید علیرضا نوری در گفتوگو با یکی از همرزمانش
حتی دیدن نوری قلب آدم را صفا میداد
وقتی خبر دادند حاج علیرضا در کربلای 5 شهید شده، یاد روزی افتادم که یکی از اقوام ایشان به شهادت رسیده بود و پیکرش را با قطار به راهآهن آورده بودند. آن روز نوری با دستهای خودش چهره شهید را شست و صفایی داد
شهید علیرضا نوری، قائممقام لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) ازجمله سرداران شهید عملیات کربلای ۵ بود که نهم بهمن ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسید. شهید نوری یک دستش را در سال ۶۱ از دست داد و به گفته همرزمانش در طول دوران حضورش در جبههها، ۵۰ بار مجروحیت یافته بود. از تعبد و خلوص شهید نوری خاطرات بسیاری نقل شده است. یوسف آقایی از نیروهای سپاه راهآهن تهران که سابقه همکاری و همرزمی با شهید را دارد، در گفتوگو با ما خاطراتی را از این شهید بزرگوار تعریف کرد که تقدیم حضورتان میکنیم.
چهره نورانی
شهید نوری در اصل یکی از کارکنان راهآهن بود که به سپاه مأمور شده بود. زمان جنگ سپاه راهآهن از یگانهای قوی و کارآمد به شمار میرفت. حاج علیرضا را برای اولین بار دور و بر سال ۶۳ در راهآهن تهران دیدم. محال بود او را یک بار ببینی و از یادت برود. بدون اغراق نورانیت از چهرهاش میبارید. من در جوانی روی اخلاص آدمها حساسیت زیادی نشان میدادم. در عالم خودم به هر کسی اعتماد نمیکردم. اما مگر میشد کسی از نوری خوشش نیاید. بس که ماه و مخلص و متواضع بود. سمت و جایگاه و این چیزها اصلاً برایش مطرح نبود. اینکه طرف مقابلش سرباز است، پاسدار است، مردم عادی است یا یک فرمانده، برایش فرق نداشت. با همه گرم میگرفت و بسیار با تواضع برخورد میکرد. حتی دیدن این آدم صفایی داشت.
در سپاه میمانم
یکی از خصوصیات اخلاقی شهید نوری بیاعتنایی به پست و جایگاه بود. در مقاطع مختلف خیلی پیش میآمد که به او سمتی پیشنهاد میشد. یادم است از نوری خواستند فرماندهی پایگاه ابوذر را قبول کند. ابوذر از پایگاههای شناختهشده تهران بود، اما قبول نکرد. یا در یک مقطع به ایشان ریاست کل راهآهن تهران پیشنهاد شد. گفت: من کارمند راهآهن هستم و هرچه بگویند حرفی ندارم، اما خودم تمایل دارم در سپاه بمانم؛ لذا ایشان در سپاه ماند و سمتی به آن مهمی را قبول نکرد. گفتن این حرفها الان راحت است، اما کافی است مقایسه کنیم نوری چه چیزی را رد کرد و چه چیزی را نگه داشت. ریاست راهآهن یعنی یک جایگاه امن و کم دردسر. ماندن در سپاه یعنی شرکت در عملیات و رفتن در دل آتش. آدمهایی مثل علیرضا نوری اگر ذرهای ناخالصی داشتند، آن هم در آتش جنگ میسوخت و طلای ناب باقی میماند.
خاطره پینگپنگ
در سپاه راهآهن اوقات فراغت پینگپنگ بازی میکردیم. نوری یک دستش را سال ۶۱ در جبهه از دست داده بود، اما با دست دیگرش خیلی خوب بازی میکرد. پینگپنگباز قدری بود. من هم در بین بچهها بازیکن قابلی بودم. با نوری رقابت داشتم. بعضیها طرفدار من بودند و بعضیها طرفدار ایشان. گاهی که نوری از من میبرد، بچهها رک و راست (البته به شوخی) به ایشان میگفتند، چون یک دست نداری فلانی بهت ارفاق کرد و بهعمد باخت. نوری هم میخندید و جوابشان را میداد. شهید نوری آدم آرامی بود، اما با بچهها میجوشید و شوخطبع بود. یادم است تعریف میکرد موقع خدمتش در دوران طاغوت یک افسر میگفت: شنیدهام فلان گروهبان به سربازها فحش میدهد. بعد خود افسر فحش بدتری به آن گروهبان میداد و میگفت: غلط کرده! اینجا هیچ کسی نباید به آن یکی فحش بدهد. نوری این خاطره را خیلی جالب تعریف میکرد و همگی میخندیدیم.
ساعت نوری
وقتی خبر دادند حاج علیرضا در کربلای ۵ شهید شده، یاد روزی افتادم که یکی از اقوام ایشان به شهادت رسیده بود و پیکرش را با قطار به راهآهن آورده بودند. آن روز نوری با دستهای خودش چهره شهید را شست و صفایی داد. متأسفانه پیکر نوری را ندیدم، اما آرزو میکردم برای یک بار دیگر هم که شده آن چهره نورانی را ببینم. روزی که خبر شهادتش آمد هرکسی از او خاطرهای تعریف میکرد. یکی از بچهها گفت: یک بار سربازی مجروح که مشخص بود وضع مالی خوبی ندارد از قطار اندیمشک پیاده شد. نوری دید سرباز اوضاع مالی خوبی ندارد، یکهو ساعتش را باز کرد و به دست سرباز انداخت. سرباز تا خواست حرفی بزند. نوری رفت و خودش را در میان جمعیت گم کرد. بخشندگی در ذات این آدم بود. آنقدر بخشنده بود که یک وقت دستش را به دوست داد و بار دیگر جانش را.