به گزارش ریلنیوز به نقل از ایلنا، فضا ملتهب است؛ زنها همگی با ماسکهایی بر صورت و اغلب، دستکشهای یکبار مصرف بر دست، روی صندلیها به انتظار رسیدن به ایستگاه مقصد، لحظهشماری میکنند. همه جا خلوت است، خلوتتر از هر زمان و وقتی یادت میافتد که فقط بیست و چند روز تا شب عید مانده، این خلوتیِ واگنها و راهروها، بزرگتر و برجستهتر میشود و توی ذوق میزند.
و در همین خلوتی غوطهور هستیم که ناگهان در اولین ایستگاه، درهای واگن قطار بازمیشود و زنی میانسال و خسته با کولهباری سنگین بر دوش و روی دستها، به داخل میآید؛ وارد نشده، ساک کار را زمین میگذارد و شروع به تبلیغ میکند: «شال، ۳۵ هزار تومان، شال دور-دستدوز، ۳۵ هزار تومان؛ این را بیرون ۷۰ هزار تومان هم نمیدهند؛ پول ندارید، کارت خوان هم هست….»
همچنان مشغول گفتن است که با اولین ترمز ناگهانی قطار، تلوتلو میخورد و ناگهان با یکی از زنهایی که روی نیمکتها نشستهاند، تماس پیدا میَکند اما در آخرین لحظه خودش را نگه میدارد که روی زن ولو نشود؛ زن ناگهان مثل برقگرفتهها از جا بلند میشود و با غضبی که در چشمهایش شعله میکشد، میگوید: «چرا میخوری به من؟! واقعاً توی این کرونا هم باید جنس بفروشی؟!»
هنوز زن دستفروش، نتواسته خودش را جمع و جور کند و عذرخواهی کند که زنِ ترسان همچنان یکریز به غرولند ادامه میدهد: «ما که آمدیم مترو مجبوریم؛ چطور باید خودم را سر کار برسانم؟! شما لااقل نیایید تا واگنها خلوت شود؛ آخر توی هر واگنی برای فروش جنسهای بنجلت میروی و بعد میآیی و ما را آلوده میکنی؟!»
این صحنه، این دعوای میان زنی نگران و زنی نگرانتر، تا زمان رسیدن به مقصد نهایی امتداد مییابد؛ در کشاکشِ همین نگرانی و ترس، زنها پیاده میشوند و در ضمن مراقبند که دست و بالشان با جایی تماس پیدا نکند؛ به سختی سعی میکنند که به هیچ کجا نخورند!
اما زن غمگینی که با کولهباری از شالهای نفروخته بر دوش، در ایستگاه آخر از واگن پیاده میشود، نامش زهراست؛ مادر دو فرزند، یکی دانشجو و دیگری محصل و هر دو دختر. او از برخوردی که در واگن پیش آمده، دلخور است اما بیش از آن، از شرایط زندگی خودش دلخور است؛ شرایطی که مجالِ نفس کشیدنِ آرام برایش نگذاشته است:
«هر روز از شهرک اندیشه به تهران میآیم برای کار؛ همسرم کارگر ساختمانی است و بعد از یک حادثهی کار که از بالای داربست سقوط کرد، الان بیشتر از ده سال است که خانهنشین شده؛ او قطع نخاع است و گوشه خانه افتاده؛ آن سالها که شوهرم سنگکاری میکرد، کارگرهای ساختمانی بیمهی درست و حسابی که نداشتند؛ همسرم نه بیمه بود و نه کارفرما بعد از آن سقوط، از او حمایت کرد؛ من ماندم با دو فرزند و یک مردِ زمینگیرِ خانهنشین….»
وقتی خانهنشینی ممکن نیست!
زهرا این روزها بیشتر از همیشه غمگین است؛ اعلام کردهاند به جز در موارد ضرور و اضطراری از خانه بیرون نیایید و از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده نکنید اما برای زهرا، «نان درآوردن»، بسیار ضروری است؛ برای خانوادهی زهرا، دو روز خانه نشستن به معنای یک هفته گرسنگی است.
او میگوید: این روزها از وقتی حرف این ویروس جدید شده، بیشتر از قبل مامورها به ما گیر میدهند؛ میگویند بارتان را جمع کنید و بروید؛ میگویند بارهای شما منشا آلودگی ویروس است؛ میگویند از این واگن به آن واگن، از این قطار به آن قطار نروید و مردم را آلوده نکنید اما نمیگویند اگر نرویم، خرج چند سر عائلهی چشم انتظار را از کجا بیاوریم؛ کرایه خانه را چطور جور کنیم و پول شهریهی دانشگاه بچههایمان را چه بکنیم!
زهرا که درد ناداری و ترسِ از دست رفتن سلامتیِ خانوداهی جمع و جورش، همزمان در چشمهایش، در صدایش و در حالت راه رفتن آرامش دیده میشود؛ میگوید: به خدا من هم میترسم؛ به خاطر همسرم که بدن ضعیفی دارد و هزار جور مرض و بیماری دارد، بیشتر از همه میترسم؛ او زودتر از همه میگیرد؛ میگویند مشخص نیست تا کی باید مراعات کنیم؛ خب من مجبورم هر روز خطر کنم؛ هر روز بیایم و غرولند مردم را هم تحمل کنم! تازه روزی که خدای نکرده مریض شوم، اول مصیبت است؛ کل خانواده آن روز از هم میپاشد!
اگر «میتوانستند»، حتماً نمیآمدند!
این روزها، امثال زهرا بسیارند؛ زنهایی با تیپها و قیافههای مختلف، از ردههای سنی متفاوت که با هزار بیم و ترس، پا به سالنهای مترو میگذارند و به دنبال یک لقمه نان، هم غرولند بقیهی مسافران، هم گیر دادنهای گاه و بیگاه ماموران و هم خطر بیمار شدن را به جان میخرند؛ همهی این زنها شرایط بسیار دشواری دارند اما یک چیز روشن است: اگر «میتوانستند»، حتماً نمیآمدند!
چرا یک سالن یا محوطهی خاصی با رعایت همهی نکات ایمنی و بهداشتی در مکانی متعلق به شهرداری تهران برپا نمیکنند تا این زنان بتوانند حداقل تا زمان رفع بحران کرونا، در آنجا اجناسشان را بفروشند و خرج خانوادههایشان را دربیاورند؟!
در این بحبوبحهی کرونا و ارائهی مدامِ راههای درمان و پیشگیری، هیچکس به فکر زنهایی مثل زهرا نیست؛ آمار مشخصی از تعداد زنان دستفروش در متروی تهران وجود ندارد؛ این زنها و دغدغههایشان، در همهی حرفها، گزارشها و مصاحبهها غایب هستند و هیچ نهاد یا فرد مسئولی نمیگوید چه بکنیم که زنان دستفروش مترو آلوده نشوند؛ یا چگونه یک سالن یا محوطهی خاصی با رعایت همهی نکات ایمنی و بهداشتی در مکانی متعلق به شهرداری تهران برپا کنیم تا این زنان بتوانند حداقل تا زمان رفع بحران کرونا، در آنجا اجناسشان را بفروشند و خرج خانوادههایشان را دربیاورند.
تنها راهکاری که همیشه و همواره در ارتباط با این زنها به ذهن مسئولان میرسد، «جمعآوری» و «برخورد» است: اجازه ندهیم خیلی راحت وارد سالنهای مترو شوند و به گسترش آلودگی کمک کنند! غافل از اینکه این زنها را نمیتوان «جمع» کرد؛ تا بیکاری و فقر هست، تا حمایت اجتماعی از زنان سرپرست خانوار و تنها، وجود ندارد و تا فرصتهای امرار معاش محدود هستند، این زنها هم هستند، «حضور» این زنها با بار و بنههایی که ناگزیر بر دوش میکشند، واقعیتیست که نمیتوان آن را انکار کرد.
به ازای هر چهار مرد، تنها یک زنِ فعال!
مدرسهها گاهاً تعطیل میشوند و معلمها در خانه میمانند؛ برای کارگران و حفاظت از آنها راهکارهایی مثل ضدعفونی کردن محیط و تست روزانهی حرارت بدن پیشنهاد میشود؛ به پرستاران و کادر درمان تجهیزات ایمنی میدهند اما برای زنهای کولهبردوشِ مترو، هیچ فکری نمیکنند! حال آنکه بیکاری و سرگردانی زنان و اشتغال ناگزیر آنها در «اقتصاد غیررسمی»، فقط محدود به زنان میانسال یا کمسواد نیست؛ گزارش تابستان امسالِ مرکز آمار ایران میگوید از هر چهار زن دانشآموخته دانشگاه در ایران، حداقل یک نفر بیکار است، بهطوریکه نرخ بیکاری زنان فارغالتحصیل دانشگاه ۲۵,۳ درصد است درحالیکه برای مردان این شاخص ۱۲,۴ درصد است.
آنطورکه در گزارش مرکز آمار ایران از نرخ اشتغال در بهار امسال آمده، به ازای هر چهار مرد، تنها یک زن در اقتصاد مشارکت فعال و رسمی دارد. اما شاید از آن سه زن دیگر که در آمارهای مشارکت رسمی اقتصادی حضور ندارند، حداقل یکی سرنوشتی مانند زهرا داشته باشند؛ سرنوشتی که در بهترین حالت، با «دستفروشی»، دوندگی هر روزه و شنیدن غرولند دیگران آمیخته است.
بر طبق آمارهای رسمی، درحالیکه ۱۹ درصد از کل کارگران کشور را زنان تشکیل میدهند، در بخش غیررسمی اقتصاد این آمار ۲۵ درصد است؛ یعنی ۲۵ درصد از کارگران غیررسمی را زنان تشکیل میدهند که اگر آمار ۱۰ میلیون نفری شاغلان غیررسمی را که در اردیبهشت ۹۶، علی ربیعی (وزیر وقت تعاون، کار و رفاه اجتماعی) ارائه داد، مبنا قرار دهیم، متوجه میشویم، حدود ۲ میلیون زن در اقتصاد غیررسمی مشغول به کار و درآمدزایی هستند.
۲ میلیون زن شاغل در اقتصاد غیررسمی، سایههای محو اما ایستادهای هستند که هیچ کس آنها را نمیبیند؛ این دو میلیون زن، در همه گفتمانهای ایمنی، بهداشتی، حمایتی و رفع بحران، غایبند و هیچ کس، نگران سرنوشتشان نیست.
تلاش ناگزیر برای بقا!
زهرا کریمی موغاری (استاد اقتصاد دانشگاه مازندران) حضور این زنان را در ژانرِ «تلاش ناگزیر برای بقا» دستهبندی میکند و معتقد است؛ این زنها «زدودنی» نیستند و باید حمایت شوند؛ نباید بار سنگین زندگی چند میلیون خانوار کشور بر دوش زنهایی باشد که هیچ فرصتی برای «اشتغال شایسته و رسمی» ندارند.
او میگوید هر تلاش قهری برای زدودن این زنها از چهرهی اجتماع، منجر به به تنفروشی یا مشارکت در معاملات مواد مخدر یا خلافکاریهای دیگر میشود که در این شرایط، «خشونت» هم در خانوادهها افزایش پیدا میکند.
کرونا آمده اما معلوم نیست به این زودیها برود! در این شرایط کسی به فکر زهرا و زنهای دستفروش مترو نیست؛ این زنها هر روز در معرض خطر هستند اما نمیتوانند در خانه بمانند و پا به میدان خطر نگذرانند؛ این زنها هر روز میآیند و با دنیایی از درد و دغدغه و ترس، کلنجار میروند؛ این زنها که خونشان از هیچ شهروند دیگری کمرنگتر نیست، اگر «میتوانستند» حتما نمیآمدند!