تندیس ریز علی خواجوی در پارک ملت / فانوس دهقان فداکار روشن شد+ عکس
مجسمه دهقان فداکار در بوستان ملت رونمایی شد. شهردار منطقه ۳ با اعلام این خبر به کمبود المان های ملی در شهر اشاره کرد و گفت: برای عینیت بخشیدن به خاطراتی که نسل گذشته و نسل امروز از فداکاری ریزعلی خواجوی یا دهقان فداکار داشته اند، مجسمه برنزی دهقان فداکار در بوستان ملت نصب شد.
به گزارش خبرنگار ایسکانیوز مصطفی سلیمی هدف از طراحی و نصب این اثر حجمی را ایجاد غرور ملی با موضوع ایثار و فداکاری عنوان کرد و در ادامه به مشارکت راه آهن جمهوری اسلامی ایران برای اجرای این اثر هنری اشاره کرد و افزود: راه آهن جمهوری اسلامی ایران بخشی از امکانات و تجهیزات و هزینه ها را برای اجرای این اثر متقبل شد و در نظر داشتند به خاطر فداکاری ریزعلی خواجوی در ایستگاه قطار، نصب این اثر در فضایی از راه آهن باشد؛ اما به دلیل اینکه در محدوده شهرداری منطقه ۳ ایستگاه قطار نداریم، بوستان فرا منطقه ای ملت در نظر گرفته شد.
وی ادامه داد: قاب هایی از عکس های قدیمی ریزش کوه و بسته شدن ریل در کنار این اثر هنری باعث فضاسازی مناسبی شده به نوعی که مخاطبان ارتباط خوبی با مجسمه دارند.
سلیمی با یادآوری دلاوری های رزمندگان دوران دفاع مقدس قرار گرفتن سردیس ها و تندیس ها از شهدایی چون همت، باکری، زین الدین در منطقه ۳ و همچنین آثار حجمی ، صوتی و تصویری دوران جنگ در باغ موزه دفاع مقدس و در فضایی چند بعدی را بیانگر یادآوری قهرمانی دلاوران ملی اعلام کرد و توضیح داد: ساخت و حفظ آثار حجمی از قهرمان های ملی به عنوان الگو های موفقی برای جوانان و نوجوانان می تواند فرهنگ ایثار و فداکاری را در جامعه گسترش دهد.
گفتنی است ریزعلی خواجوی نامی آشنا برای همه ماست. داستان فداکاری وی در کتابهای سال سوم دبستان سالهاست منتشر میشود. فداکاری که در یک شب سرد سال ۱۳۴۱ جان صدها نفر را نجات داد و به رغم کتک خوردن آن شب، از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگیش یاد میکند.
ریزعلی خواجوی از زبان خودش
ریزعلی که در سال ۱۳۰۹ در روستای «قالاچق» از توابع شهرستان «میانه» به دنیا آمده به شرح ماجرای شبی میپردازد که جان مسافران قطار تبریز به تهران را نجات داد؛ آن هم روی ریلهای آهنی و بر فراز درّهای ۴۰ متری که اگر ریزعلی نبود و قطار از راه میرسید، شاید قطعههای کوچک و بزرگ آن غول آهنی و مسافرانش را باید در میان امواج خروشان رودخانه سرد پایین ریل پیدا میکردند.
ریزعلی میگوید: این واقعه به حدود ۵۰ سال پیش و زمانی که حدود ۳۱ الی ۳۲ ساله بودم و یک فرزند داشتم بازمیگردد؛ یادم میآید اواخر پاییز بود که یک شب باجناقم میهمان من شده بود؛ ساعت ۸ شب یکباره از زیر کرسی بلند شد و گفت که «الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان خود به تهران میروند و من هم باید بروم» و از من خواست که او را به ایستگاه قطار در حدود ۷ کیلومتری منزلمان برسانم.
هرچه به او اصرار کردم که «هوا سرد و بارانی است، امشب را بمان»، قبول نکرد که در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم. در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه میافتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است.
مسافران آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم
پیرمرد ادامه میدهد: با خودم گفتم «هر چه بادا باد»؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چارهای ندیدم جز اینکه کُتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.
وقتی دیدم که راننده متوجه نمیشود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کمکم توقف کرد، همه مأموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر میکردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشتهام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم! ریزعلی حال و هوای مسافران را هم از یاد نمیبرد و میگوید: وقتی به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود ۱۰۰۰ نفر نجات پیدا کرده است و آنقدر به شعف آمده بودند که بازرس قطار همان شب، تمام جیبهایش را گشت و ۵۰ تومان به من انعام داد.
آن شب سرمای بدی خوردم و ۱۵ روز در درمانگاه تحت درمان بودم
داماد ریزعلی می گوید: الان برخی از مأموران قطار که هنوز زندهاند و بازنشسته شدهاند، وقتی خاطره آن شب و صحنه آن درّه را تعریف میکنند، از شدت هیجان به گریه میافتند.
ریزعلی ادامه میدهد: چون لباسهایم را درآورده و لُخت شده بودم و عرقریزان روی ریل دویده بودم، آن شب سرما خوردم و تمام بدنم عفونت کرد و ۱۵ روز در یکی از درمانگاههای میانه تحت درمان بودم و بعد از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، اما هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، تمام داراییام را خرج کردم. یک سال پس از حادثه، داستان آن شب وارد کتابهای درسی بچهها شد، اما تا سال ۶۹ یا ۷۰ هیچکس جز اهالی روستایمان نمیدانست که دهقان فداکار منم؛ تا اینکه وقتی به خاطر بیماری در یکی از بیمارستانهای تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته بعد از تحقیقات، من را شناختند.
خبرنگار: اکرم فراهانی